روایتی از مولای متقیان امیر المومنین علی (ع) است که قصد دارم ان را به رشته تحریر در اورم باشد که بنده نیز سهمی از اگاهی بخشی در مورد سیره انبیأ واولیا الهی ایفا نموده باشم.
روایت چنین نقل گشته است که روزی مولا علی (ع) زره یاشمشیر مبارکشان را گم میکنندو ان را در بازاردردست یک فرد مسیحی میابند.بنابراین به طرف ان شخص رفته وبه او میگویند این شمشیر که از ان توست متعلق به من است.ان شخص مسیحی منکر گفته حضرت میشود وشمشیررا متعلق به خود میداند.بعد از اینکه حضرت میبینند که او حاضر نیست شمشیررا به ایشان برگرداند، شکایت خود را به قاضی وقت می برند.قاضی نیز هر دو را به حضورخود می طلبد.
قاضی رو به مرد مسیحی میکند ومی گوید:این شخص یعنی مولا علی (ع) مدعیست که این شمشیر متعلق به اوست،حال در این مورد چه جوابی داری،ایا این شخص راست میگوید.
ان مردمسیحی منکر ادعای مولا شده ودر جواب قاضی میگوید: که خیر واین شمشیرمتعلق به من میباشد.
قاضی رو به سوی مولا کرده ومیگوید ایا تو دراثبات ادعای خود دلیلی هم داری که ثابت کند این شمشیر متعلق به تو میباشد.
مولا در جواب سئوال قاضی میگویند:خیر دلیلی برای اثبات ادعایم ندارم
بنابراین قاضی نیز ادعای حضرت را رد نموده وفرد متهم را تبرعه مینماید.
حضرت امیر(ع) نیز بدون هیچ اعتراض و شکوه وشکایتی جلسه را ترک می نمایند.
این کار حضرت مورد توجه وهمچنین باعث حیرت مرد مسیحی میشود چرا که خلافت مسلمین در ان زمان در دستان حضرت امیر المومنین علی (ع) بود وبنابراین نصب وعذل قضات نیز از اختیارات خلیفه مسلمین می بود، او از چنین عدل وعدالتی درحکومت مولا خرسند میشود و بلافاصله به سوی ان حضرت میرود و میگوید:الحق که این شمشیر متعلق به شماست نه من ! تنها این شمشیرلایق فردی مانند شماست!
وچنین میباشد حکومتداری عادلین و صالحین،ان مرد مسیحی نتنها شمشیر را به مولای متقیان باز میگرداند بلکه همانجا دین مبین اسلام را با اغوش بازوقلبی متمعن پذیرفت.
یکی از اهداف یا دغدغه های ان حضرت در زمان حکومت داری شان اجرای عدالت و برابری تک تک افراد در برابرقانون اسلامی بود.ایشان برابری وبرادری را خصوصیت یک حکومت عادل میدانستند.
اری وقتی صحبت از حکومت اسلامی ویا حاکم اسلامی میشود و از عدل وداد وبرابری صحبت میکنیم نمونه بارز ومثال زدنی ان را میتوان به حکومت کوتاه اما پر از درس ایمان ووارستگی ان حضرت نام برد.
ایشان عدالت را تنها به عنوان یک شعار مطرح نکرده اند بلکه در این راه همت بسیارنیز گماردند حتی خود رانیز معصون ندانسته وهیچ مصلحتی را واجب تر ازاحقاق حقوق برابر برای همه انسانها قائل نمی بودند.
شعر زیبا که متاسفانه نام شاعرباذوقش را نمیدانم اما امیدوارم هرکجا هست خوش وخرم باشد وعلی یار ومددکارش
سجده بر ان خدا كه نبينم نميكنم
جانها فداي ان لب دربار يا علي
اي به سر زلف تو سوداي من
وز غم هجران تو غوغاي من
لعل لبت شهد مصفاي من
عشق تو بگرفت سراپاي من
من شده تو ، امده بر جاي من
گرچه بسي رنج غمت بردهام
جام پياپي ز بلا خوردهام
سوخته جانم اگر افسردهام
زنده دلم گر چه زغم مردهام
گنج منم ، باني مخزن تويي
سيم منم حاجب معدن تويي
دانه منم صاحب خرمن تويي
من شدم از مهر تو چون ذره پست
وز قدح بادهي عشق تو مست
تا به سر زلف تو داديم دست
تا تو مني ، من شدهام خودپرست
سجده گه من شده اعضاي من
اتش عشقت چو برافروخت دود
سوخت مرا مايهي هر هست و بود
كفر و مسلمانيم از دل زدود
تا به خم ابروت ارم سجود
فرق نه از كعبه كليساي من
كلك ازل تا كه ورق زد رقم
گشت هم اغوش چو لوح و قلم
نامده خلقي به وجود از عدم
بر تن ادم چو دميدند دم
مهر تو بود در دل شيداي من
دست قضا چون گل ادم سرشت
مهر تو در مزرعهي سينه كشت
عشق تو گرديد مرا سرنوشت
فارغم اكنون ز جحيم و بهشت
نيست به غير از تو تمناي من
باقيام از ياد خود و فانيام
جرعهكش بادهي ربانيام
سوختهي وادي حيرانيام
سالك صحراني پريشانيام
تا چه رسد بر دل رسواي من
بر در دل تا ارنيگو شدم
جلوه كنان بر سر ان كو شدم
هر طرفي گرم هياهو شدم
او همگي من شد و من او شدم
من دل و او گشت دلاراي من
كعبهي من خاك سر كوي تو
مشعله افروز جهان روي تو
سلسلهي جان خم گيسوي تو
قبلهي دل طاق دو ابروي تو
زلف تو در دير، چليپاي من
شيفتهي حضرت اعليستم
عاشق ديدار دل اراستم
راهرو وادي سوداستم
از همه بگذشته تو را خواستم
پر شده از عشق تو اعضاي من
تا كي و كي پند نيوشي كنم؟
چند نهان بلبله نوشي كنم؟
چند ز هجر تو خموشي كنم
پيش كسان زهد فروشي كنم
تا كه شود راغب كالاي من
خرقه و سجاده به دور افكنم
باده به ميناي بلور افكنم
شعشعه در وادي طور افكنم
بام و در از عشق به شور افكنم
بر در ميخانه بود جاي من
عشق ، علم كوفت به ويرانهام
داد صلا بر در جانانهام
بادهي حق ريخت به پيمانهام
از خود و عالم همه بيگانهام
حق طلبد همت والاي من
ساقي ميخانهي بزم الست
ريخت به هر جام چو صهبا ز دست
ذره صفت شد همه ذرات پست
باده ز ما مست شد و گشت هست
از اثر نشئهي صهباي من
عشق به هر لحظه ندا ميكند
بر همه موجود صدا ميكند
هر كه هواي ره ما ميكند
گر حذر از موج بلا ميكند
پا ننهد بر لب درياي من
هندي نوبت زن بام توام
طاير سرگشته به دام توام
مرغ شباويز به دام توام
محو ز خود ، زنده به نام توام
گشته ز من درد من و ماي من
جانها فداي ان لب دربار يا علي
اي به سر زلف تو سوداي من
وز غم هجران تو غوغاي من
لعل لبت شهد مصفاي من
عشق تو بگرفت سراپاي من
من شده تو ، امده بر جاي من
گرچه بسي رنج غمت بردهام
جام پياپي ز بلا خوردهام
سوخته جانم اگر افسردهام
زنده دلم گر چه زغم مردهام
گنج منم ، باني مخزن تويي
سيم منم حاجب معدن تويي
دانه منم صاحب خرمن تويي
من شدم از مهر تو چون ذره پست
وز قدح بادهي عشق تو مست
تا به سر زلف تو داديم دست
تا تو مني ، من شدهام خودپرست
سجده گه من شده اعضاي من
اتش عشقت چو برافروخت دود
سوخت مرا مايهي هر هست و بود
كفر و مسلمانيم از دل زدود
تا به خم ابروت ارم سجود
فرق نه از كعبه كليساي من
كلك ازل تا كه ورق زد رقم
گشت هم اغوش چو لوح و قلم
نامده خلقي به وجود از عدم
بر تن ادم چو دميدند دم
مهر تو بود در دل شيداي من
دست قضا چون گل ادم سرشت
مهر تو در مزرعهي سينه كشت
عشق تو گرديد مرا سرنوشت
فارغم اكنون ز جحيم و بهشت
نيست به غير از تو تمناي من
باقيام از ياد خود و فانيام
جرعهكش بادهي ربانيام
سوختهي وادي حيرانيام
سالك صحراني پريشانيام
تا چه رسد بر دل رسواي من
بر در دل تا ارنيگو شدم
جلوه كنان بر سر ان كو شدم
هر طرفي گرم هياهو شدم
او همگي من شد و من او شدم
من دل و او گشت دلاراي من
كعبهي من خاك سر كوي تو
مشعله افروز جهان روي تو
سلسلهي جان خم گيسوي تو
قبلهي دل طاق دو ابروي تو
زلف تو در دير، چليپاي من
شيفتهي حضرت اعليستم
عاشق ديدار دل اراستم
راهرو وادي سوداستم
از همه بگذشته تو را خواستم
پر شده از عشق تو اعضاي من
تا كي و كي پند نيوشي كنم؟
چند نهان بلبله نوشي كنم؟
چند ز هجر تو خموشي كنم
پيش كسان زهد فروشي كنم
تا كه شود راغب كالاي من
خرقه و سجاده به دور افكنم
باده به ميناي بلور افكنم
شعشعه در وادي طور افكنم
بام و در از عشق به شور افكنم
بر در ميخانه بود جاي من
عشق ، علم كوفت به ويرانهام
داد صلا بر در جانانهام
بادهي حق ريخت به پيمانهام
از خود و عالم همه بيگانهام
حق طلبد همت والاي من
ساقي ميخانهي بزم الست
ريخت به هر جام چو صهبا ز دست
ذره صفت شد همه ذرات پست
باده ز ما مست شد و گشت هست
از اثر نشئهي صهباي من
عشق به هر لحظه ندا ميكند
بر همه موجود صدا ميكند
هر كه هواي ره ما ميكند
گر حذر از موج بلا ميكند
پا ننهد بر لب درياي من
هندي نوبت زن بام توام
طاير سرگشته به دام توام
مرغ شباويز به دام توام
محو ز خود ، زنده به نام توام
گشته ز من درد من و ماي من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر